- آخرین اخبار روز , اجتماعی , اخبار ویژه
- کد خبر 38594
- ایمیل
- پرینت
false
true
true
false
false
true
true
true
سایز متن /
false
۱۲ ماجرای تلخ و حیرتانگیز که در اول مهر اتفاق افتاد
حالا و همزمان با بازگشایی مدارس، فکر کردیم از چه زاویهای به ماجرا نگاه کنیم که لوس و دمده نباشد، به هر حال مدرسه همهاش شیرین نبود و اتفاقا تلخیهایش خیلی بیشتر بود. توئیت یک کاربر بهانهای شد که نگاهی کنیم به متنهای به اشتراک گذاشته کاربران درباره خاطرات تلخی که در ایام مدرسه داشتهاند، در واقع آن بخش کمتر گفته شده از آن چه که در مدارس بر سرمان آمده
جاست محمد نوشت: بدترینش فکر کنم مال کلاس اول دبستان بود اون دوره مریض بودم جسمم خیلی لاغر بود و ضعیف یکم میدوییدم به نفس نفس میافتادم بچههای بزرگتر میزدنم و پولام رو میگرفتن و بدیش این بود سر ضعیف بودنم حتی نمیتونستم بدوام و فرار کنم این فکر کنم بدترینش بوده
اعظم خاطره تلخی داشت: زمستون بود منم کفشام مناسب اون روز نبود با صورت اومدم زمین و چهار تا از دندونام شکست
هانیه از تجربه دخترانهاش گفت: تو مدرسه کلاس ششم ابتدایی زنگ اول پریود شدم رفتم به مدیر گفتم چون فکر میکردن دارم دروغ میگم سر اینکه امتحان ندم الکی گفتن باشه برو زنگ میزنیم اولیات زنگ نزدن و منو تا آخر زنگ تو اون وضعیت وحشتناک نگه داشتن منم چون آبروم نره رو چادرم نشسته بودم. از مدرسه حالم بهم میخوره
یکی از کاربران از هدیه دانش آموزیاش گفت: یه هدیه رو اشتباهی به من دادن مال همکلاسیم بود بعد جلو یه گله آدم از یه بچه کلاس سومی هدیه رو گرفتن گفتن مال تو نبوده شاید ساده باشه ولی من واقعا تا چند سال اذیت میشدم از این قضیه
نسی با گلایه از مادرش نوشت: هروقت با یکی از بچههای مدرسه تو دوران دبستان دعوام میشد فردا مامانشو میاورد ولی من هرچقدر به مامانم میگفتم نمیومد دست آخر مامانش دعوام میکرد یه بار هم کلاس سوم مامان یکی از بچهها محکم بهم سیلی زد مثل ابر بهار گریه میکردم ولی بازم مامانم نیومد مدرسه:)
سمیرا از خاطره بدی که برای او ماندگار شده تعریف کرد: اینکه دوستام یادگرفته بودن از دکه مدرسه خوراکی دزدی میکردن و من بهشون لب نمیزدم!یه روز دلم برا اقاهه سوخت و خوراکی که بچهها دزدیه بودنٌ برگردوندم تو دکه، صاحبشم فکر کرد منم با بچه ها همدستم و به همه گفت که مچ منو حین دزدی گرفته و ابرومو تو کل مدرسه برد!هنوز یاداوریش اذیتم میکنه!
استوری هیستوری هم تجربه بامزهای داشت: یه روز کولمو نبرده بودم مدرسه تا مدرسه کاپشنمو بجای بند کوله پشتیم گرفته بودم تو دستم و معلممون گفت کتاباتونو در بیارین دیدم عه کیفم نیس رفتم حیاط و کلاس گشتم پیدا نکردم زدم زیر گریه رفتم خواهرمو ک چندکلاس بالاتر بود صدا کردم گفت شاید کلا نیاوردی
آقای کبیری از شیطنت کودکانهاش نوشت: سوم دبیرستان انضباطو افتادیم گفتن فرشای نماز خونه وبشورید انضباط ودرست می کنیم یه ناظم داشتیم اومد دراین امر خیر شریک بشه با ما فرش بشوره شرط بستیم من توحالت افتادن شلوارشو کشیدم پایین انضباظ پیش دانشگاهی ام اون منو انداخت
هانا گفت: کارنامه کلاس اولم رو بابام گرفت با مادرم دعواش شد جلوی من گفت میخوام خودمو بکشم تا صبح بالای سرش نشستم به قفسه سینش نگاه کردم… هیچ وقت یادم نمیره با ی دروغ الکی تا سالها ترس تو دلم کاشت… ازش نمیگذرم
ماه آبی موضوع را کلی نگاه کرد و گفت: من همیشه از همه چی مدرسه بدم میاومد، بچهها، حیاط مدرسه، زنگ تفریح، سرویس مدرسه؛ همه چیزش همیشه عذاب بود. از سال اول ابتدایی تا آخرین روز پیش دانشگاهی.
سانی اما خیلی خلاصه نوشت: معلم نزاشت برم دستشویی خراب کردم تو خودم
عموشون هم در نهایت با انتشار تصویر زیر نوشت: همین که میرفتیم مدرسه خودش بدترین خاطره نبود آیا
true
true
http://rashtvand.ir/?p=38594
true
true